جدول جو
جدول جو

معنی ژنده پوش - جستجوی لغت در جدول جو

ژنده پوش
کسی که لباس کهنه و پاره بر تن داشته باشد، کهنه پوش، خرقه پوش
تصویری از ژنده پوش
تصویر ژنده پوش
فرهنگ فارسی عمید
ژنده پوش
(گُ تَ / تِ)
کهنه پوش. خرقه پوش. متحشف:
ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش
ز آواز بیغاره آسوده گوش.
فردوسی.
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا.
خاقانی.
پس بگفتی تاکنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده پوشی را بریو.
مولوی.
ز ویرانۀ عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش.
سعدی (بوستان).
چندان بمان که جامۀ ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش.
حافظ.
قانعی ژنده پوش ناگاهی
درمی یافت در سر راهی.
مکتبی
لغت نامه دهخدا
ژنده پوش
کهنه پوش، خرقه پوش
تصویری از ژنده پوش
تصویر ژنده پوش
فرهنگ لغت هوشیار
ژنده پوش
کهنه پوش
تصویری از ژنده پوش
تصویر ژنده پوش
فرهنگ فارسی معین
ژنده پوش
پاره پوش، خرقه پوش، کهنه پوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گناه پوش
تصویر گناه پوش
آنکه گناه دیگران را نادیده بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرده پوش
تصویر پرده پوش
رازپوش، رازدار، رازنگه دار، برای مثال تو را خامشی ای خداوند هوش / وقار است و نااهل را پرده پوش (سعدی۱ - ۱۵۵)، آنکه جرم و گناه کسی را نادیده بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
(چَ مَ / مِ سَ)
آنکه گناهان را بپوشد و ندیده بگیرد. گنه بخش. گنه بخشا
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ یِ خوَشْ / خُشْ)
خندۀ شیرین. خندۀ شکرین:
خندۀ خوش زآن نزدی شکرش
تا نبردآب صدف گوهرش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ وَ)
راه سنگلاخ. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
کسی که گوش او بوی بد دهد
لغت نامه دهخدا
(ژَ دَ / دِ)
پیل بزرگ. فیل بزرگ. فیل کلان. فیل مست و خشمگین. معرب آن زندفیل است. (از تاج العروس). کلثوم:
رده برکشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل.
فردوسی.
گرازان سواران دمان و دنان
به دندان زمین ژنده پیلان کنان.
فردوسی.
خروشیدن کوس با کرّنای
همان ژنده پیلان و هندی درای.
فردوسی.
یکی پهلوان است گرد و دلیر
به تن ژنده پیل و به دل نرّه شیر.
فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
بر او تخت زرین بپیراستند.
فردوسی.
مبارز چو شیروی درنده شیر
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر.
فردوسی.
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن به دریای نیل.
فردوسی.
نبرد کسی جوید اندر جهان
که او ژنده پیل اندرآرد ز جان.
فردوسی.
پس لشکرش هفت صد ژنده پیل
خدای جهان یاور و جبرئیل.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان بر دو میل
کشیده دورویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
بزیر اندرش بارۀ گامزن
یکی ژنده پیل است گوئی بتن.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
پس ژنده پیلان یلان دلیر.
فردوسی.
سوی سام نیرم نهادند روی
ابا ژنده پیلان پرخاشجوی.
فردوسی.
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست.
فردوسی.
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ.
فردوسی.
ابا کوس و با ژنده پیلان مست
همان گرزۀ گاوپیکر به دست.
فردوسی.
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
بر آن تخت پیروزه برسان نیل.
فردوسی.
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
همی رفت تازان سوی ژنده پیل
خروشنده مانند دریای نیل.
فردوسی.
وزان ژنده پیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار.
فردوسی.
سه دیگر فرستادن تخت عاج
بر این ژنده پیلان و پیروزه تاج.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وزان ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل.
فردوسی.
به گرد اندرش ژنده پیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز او شاه نیست.
فردوسی.
ز هاماوران بود صد ژنده پیل
یکی لشکری ساخته تا دو میل.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از برژنده پیل دمان.
فردوسی.
تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن.
منوچهری.
بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگ زن چون کرگدن.
منوچهری.
از ننگ آنکه شاهان باشند بر ستوران
بر پشت ژنده پیلان این شه کند سواری.
منوچهری.
پر خوری ژنده پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو.
سنائی.
، کنایه از پهلوان بسیار نیرومند و دلیر:
بگفتا دریغ از چنین ژنده پیل
که بودی خروشان چو دریای نیل.
فردوسی.
تن ژنده پیل اندرآمد به خاک
جهان گشت از این درد ما را خباک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
کهنه فروش. نجّاد. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَل ل)
ساتر. ستار. (دهار). سرپوش. رازدار. امین. سرّ نگاهدار. مقابل پرده در:
حق بود پرده پوش من از فضل و من به جهل
در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر.
سوزنی.
ترا خامشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش.
سعدی.
تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در.
سعدی.
بپوشیدن ستر درویش کوش
که سترخدایت بود پرده پوش.
سعدی.
بمن دار گفت ای جوانمرد گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش.
سعدی.
برآورده مردم ز بیرون خروش
تو با بنده در پرده و پرده پوش.
سعدی.
خموشی پرده پوش راز آمد
نه مانند سخن غماز آمد.
وحشی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنه پوش
تصویر گنه پوش
آنکه گناهان دیگران را نادیده بگیرد گناه بخش آمرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده گوش
تصویر گنده گوش
آنکه گوشش بوی بد دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرده پوش
تصویر پرده پوش
امین، سر پوش، راز دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژنده پوشی
تصویر ژنده پوشی
پوشیدن لباس کهنه و فرسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گناه پوش
تصویر گناه پوش
آنکه گناهان دیگران را نادیده بگیرد گناه بخش آمرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژنده پوشی
تصویر ژنده پوشی
پوشیدن لباس کهنه و فرسوده
فرهنگ فارسی معین
رازدار، رازنگهدار، ساتر، سرپوش، سرنگهدار، محرم
متضاد: افشاگر، پرده در، نامحرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد